PEJI.IR

طناب دار

۱۳۹۸ دی ۲۹, یکشنبه ساعت ۱۹:۲۹

من د،ر تنهاییم در سکوتی که همه جا را فراگرفته غرق شده ام و نمیدانم کجای این وهله از زندگیم قرار دارم. همه جا تاریک است و تنها صدایی که به گوشم میرسد صدای جیر جیرکهاییست که در میان صدای باد بلند اواز میخوانند. سرم را پایین گرفته و چمباتمه زده ام تا چیزی را پیرامونم نبینم. سرما تمام رگهای بدنم را فرا گرفته و از ترس اینکه مبادا به چشم هایش زل بزنم نمیتوانم سرم را بالا بیاورم. نمیدانم کی دستانش را با طناب به ان میله ی بالای سرش بسته ام. میدانم از بس او را کتک زده ام همه ی وجودش خونین است و این روی ان لباس سفید رنگی که به تنش دارد خیلی جلوه میکند. موهای بلند پریشانش دور سر ریخته اند و به زحمت میتوانم صورتش را ببینم. انگار از روز ازل هیچگاه صورتش را ندیده ام. نمیدانم چرا او را کنار کلبه ای که ان پیرمرد در ان رستوران کوچکی دارد بسته ام. جنازه ی دخترک ان طرف تر روی زمین افتاده است. دخترکی که شباهت عجیبش به مادرش من را به 20 سال قبل بر میگرداند. زمانی که عاشق مادرش شده بودم و اگر روزی او را نمیدیدم چنان دیوانگی به من دست میداد که حدی نداشت. مادرش میگفت چشمان دخترکمان شبیه من است. این خودش من را عذاب میداد. اخر دوست داشتم همه چیزش شبیه مادرش باشد. پیرمرد با ان ریش سفید بلندش و با ان چپوغی که در دستش دارد و مدام انرا دود میکندبه من زل زده است،انگار اصلا برایش اهمیتی ندارد که دستان ان زن به ان میله ی بالای سرش بسته شده است و جنازه ان دخترک ان گوشه روی زمین افتاده است.